اوسنه چرمغان - نمایش محتوای صدا
اوسنه چرمغان
اوسنه چرمغان
Loading the player...
در روز گاران قدیم یک جوان تنبلی بود که هیچ کاری نمی کرد این جوان تنبل یک سگ و یک گربه وفادار هم داشت . اون هر روز زیر یک درخت دارز می کشید و می خوابید مردم به او می گفتند جوان لااقل بلند شو برو سایه و جوان می گفت : نه سایه خودش می ایه .این جوان تنبل از قضا یک انگشتر سحر امیز هم داشت که هر چه به اون می گفت بلا فاصله انجام می شد . در این شهر دو خواهر هم زندگی می کردند که یکی شال می فروخت و یکی بسیار تنبل بود . روزی این جوا ن تنبل این خواهر شال فروش را می بیند و با خودش فکر می کند که ای کاش با این خواهر شال فروش ازدواج می کرد چون هم کار می کند و هم پول دار است و این ارزو را به انگشتر سحر امیزش می گوید........ |